امروز برای شهدا وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم

در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است

بهر سفر کرببلا وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شده از زر

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم

خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم



تاريخ : شنبه 20 دی 1393 | 17:2 | نویسنده : مهدی سخندان |
مرحوم شیخ احمد كافى این شهید گمنام و سرباز واقعى امام زمان و عاشق ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف و واعظ شهیر و شهید در راه دین رضوان اللّه تعالى علیه فرمود: مرحوم سید هاشم رضوان اللّه تعالى علیه یكى از علماء بزرگ شیعه شام بود كه سه دخترداشته ، مى گوید یكى از دخترهایم خواب رفت یك شب بیدار شد صدا زد: بابا در شب بى بى رقیه را خواب دیدم . بى بى به من فرمود: دختر به بابات سیدهاشم بگو آب آمده در قبر من و بدن من نارحت است قبر مرا تعمیر كنید. بابا اعتنائى نكرد، مگر مى شود با یك خواب دست به قبر دختر امام حسین ع زد. فردا شب دختر و سطى همین خواب را دید: باز بابا اعتنایى نكرد. شب سوم دختر كوچولوى سید این خواب را دید شب چهارم خود سید هاشم مى گوید خوابیده بودم یك وقت دیدم یك دختر كوچولو دارد مى آید این دختر از نظر سِنّى كوچك است اما آنقدر با اُبهت است باصولت و جلالت دارد مى آید رسید جلوى من به من فرمود سید هاشم مگر بچه هایت به تو نگفتند كه من ناراحتم قبر مرا تعمیر كن ؟ گفت : من با وحشت از خواب پریدم رفتم والى شام را دیدم جریان را گفتم والى نامه نوشت به سلطان عبد الحمید، سلطان جواب نوشت براى والى كه ما جراءت نمى كنیم اجازه نبش قبر بدهیم به همین آقاى سید هاشم بگوئید خودش اگر جراءت مى كند قبر را نبش كند و بشكافد پائین برود قبر را تعمیر كند مادست نمى زنیم سید هاشم چند تا از علماى شیعه را دید، اینها حرم را قُرُقْ كردند، ضریح را كنار گذاشتند كلنگ به قبرزدند، مقدار كمى كه قبر را كندند آثار رطوبت پیدا شد، پائین تر رفتند، دیدند آب آمده در قبر بدن بى بى در كفن لاى آب افتاده ، سید هاشم رفت پائین دستهایش را برد زیر بدن این سه ساله ، بدن را با كفن از توى آبها آورد بیرون ، روى زانویش ‍ گذاشت ، آب قبر را كشیدند، نزدیك ظهر شد، بدن را گذاشتند در یك پارچه سفید نماز خواندند، غذا خوردند، دو مرتبه آمد بدن را گرفت روى دستش ، تا غروب اینها مشغول بودند، تا سه روز قبر را تعمیر كردند، و به جاى آب گُلاب مصرف مى كردند، و گِل درست مى كردند و قبر را مى ساختند، جلوگیرى از آن آبها شد و قبر ساخته شد، یك تكه پارچه دیگر سیدهاشم از خودش آورد، روى كفن انداخت ، بدن را برداشت ، در قبر گذارد. علماى شیعه مى گویند در این چند روز همه گریه مى كردند سید هاشم هم همینطور، اما روز سوم وقتى سید هاشم بدن را در قبر گذاشت و آمد بیرون دیگر داد مى زد گفتم سید هاشم چى شده چرا فریاد مى زنى ؟ گفت به خدا دیدم آنچه شنیده بودم ، این كلمه را بگویم امروز آتشت بزنم هِى داد مى زد رفقا به خدا دیدم آنچه شنیده بودم . گفتیم سید هاشم چه دیدى ؟ گفت به خدا وقتى این بدن را بردم در قبر دستم را از زیر بدن بیرون كشیدم یك مقدار گوشه كفن عقب رفت دیدم هنوز بدنش ‍ كبود و سیاه است ، هنوز جاى آن تازیانه ها روى بدن این سه ساله باقى است . پاورقی نغمه هائى از بلبل بوستان حضرت مهدى عج ، ج 1، ص 29

تاريخ : دو شنبه 15 دی 1393 | 16:23 | نویسنده : مهدی سخندان |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْا بو هدبه گويد: ديدم انس بن مالك دستمالى بر سر بسته از سببش پرسيدم ، گفت : بر اثر نفرين على بن ابى طالب (ع ) است . گفتم چطور؟ گفت : من خدمتكار رسول خدا(ص ) بودم مرغ بريانى به آن حضرت هديه كردند، فرمود: خدايا محبوبترين مردم در نزد خودت و خودم را برسان تا با من از اين پركنده بخورد. على (ع ) آمد و من گفتم : رسول خدا(ص ) كارى دارد و او را راه ندادم به انتظار اين كه يكى از قوم خودم برسد. باز رسول خدا(ص ) همان دعا را تكرار كرد و دوباره على (ع ) آمد و من همان را گفتم . به انتظار مردى از قوم خودم رسول خدا(ص ) براى بار سوم همان دعا را كرد و باز هم على (ع ) آمد و من همان را گفتم و على فرياد برداشت كه رسول خدا چه كارى دارد كه مرا نمى پذيرد؟ آوازش به گوش ‍ پيغمبر رسيد و فرمود: اى انس اين كيست ؟ گفتم على بن ابى طالب است . گفت : به او اجازه بده ، چون وارد شد فرمود: اى على من سه بار به درگاه خدا دعا كردم كه محبوب ترين خلقش نزد او و خودم بيايد و با من از اين پرنده بخورد و اگر در اين بار سوم نيامده بودى تو را به نام دعوت مى كردم . عرض كرد: يا رسول الله من بار سوم است كه آمدم و انس مرا برگردانده و مى گفت : رسول خدا از پذيرش تو معذور است و به كارى مشغول است . رسول خدا فرمود: اى انس چه چيز تو را بر اين كار واداشت ؟ عرض كرد: من دعوت تو را شنيدم و خواستم شامل يكى از قوم خودم شود، چون روز احتجاج براى خلافت شد، على مرا گواه خواست و كتمان كردم و گفتم : فراموش كردم . على دست به آسمان برداشت و گفت : خدايا انس را به پيسى مبتلا كن كه نتواند آن را از مردم پنهان كند. سپس دستمال از سر برداشت و گفت اين است نفرين على (ع ).

تاريخ : یک شنبه 14 دی 1393 | 13:53 | نویسنده : مهدی سخندان |

 


 



تاريخ : جمعه 3 بهمن 1390 | 10:46 | نویسنده : مهدی سخندان |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.